داستانهای شیرین

 

 

نقل است، آشفته حالی به نزد حکیم آمد که ای حکیم خواب ندارم، قرض و بیکاری و بیماری از یک سو، غصه نان شب و رنجوری عیال و اولاد از سویی آنچنان اوضاع را بر من تنگ کرده اند که خواب به چشمم راه ندارد.

 

 حکیم فرمود: از همسایه خود بزی قرض بگیر و به اتاق خواب ببر، حتماً درمان می شوی! 

 مرد بز را به امانت گرفته و به محل خواب خویش برد، صدای بع بع بز و بوی پشم و پشکل مزید بر علت شد، چند روزی گذشت، سراسیمه و پریشان به نزد حکیم آمد، که ای حکیم؛ به دادم برس، بیچاره شدم، بد بخت منم، کم مانده دیوانه زنجیری شوم یا خود کشی کنم، دردهای من کم بود؟ با این بز چه کنم،امانم را بریده است، شب ها با او بع بع می کنم!

 

 حکیم فرمود: خوب بز را از خانه بیرون کن!

 

چون بز را بیرون کرد، آن شب برای اولین بار آسوده و آرام خوابید،و گفت:  خدایت رحمت کند ای حکیم، نجاتم دادی!

نظرات 4 + ارسال نظر

یادم باشه حالم خراب شد یه بز بخرم

نه شما یه دونه از این کلاغ خوش صدا هستن! عرعر می کنن !!! دو ساعت بهشون گوش کنی قدر عافیت رو می دونی

نگاهی نو چهارشنبه 24 تیر 1388 ساعت 12:23

جالب بود

محمد چهارشنبه 24 تیر 1388 ساعت 14:23 http://mohamed.blogsky.com/

انگار شما دلت از دست اون کلاغ الاغیا خونه ها!)))))))

یه نعره هایی میزنن!!! ... یه صدای افتضاحی دارن

قلقلی چهارشنبه 5 مرداد 1390 ساعت 17:17 http://1234.BLOGFA.COM

زحمت بیشتری بکش.

چشم !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد