سه زن . . .

    

  گلی خانوم : 

 

ایران که زندگی میکردم طی ۴ سال ازدواجمون یه خانومی بود که هر دو هفته میومد و کارهای خونه رو انجام می داد ... خیلی زن فرز و زرنگی بود خداییش هیچ وقت کارهام نمی موند ولی خب یه موقع هایی هم یه چیزایی رو می شکوند یا می سوزوند، اسمش گلی خانوم بود اینجور که برام تعریف می کرد توی 16 سالگی به زور باباش شوهر کرده و به تهران اومده 2 تا پسر داشت. یه روزی از همین روزها به من گفت: " خانوم فردوسی؟ من می تونم وقت ناهاریم برم تا بانک سر میدون و بیام؟؟؟" من تعجب کردم که این چجوری از وقت ناهاری و این چیزا خبر داره؟؟؟ من ازش خواستم که یه روز دیگه این کار رو بکنه ... خلاصه سر درد و دلش وا شد و برام تعریف کرد که ظاهرا شوهرش سواد و کار درست و حسابی نداره، نمی دونم راننده وانت بود و یا هر چیز دیگه ای خونشون شوش بود خودش هم اصلا مدرسه نرفته بوده و مستقیم اومده بوده خونه شوهر و تا اون موقع برای پدر قالی بافی می کرده. شخصیت این زن برام خیلی جالب بود !!! برام تعریف کرد که همزمان با پسر کوچکش که می رفته مدرسه سواد یاد گرفته، شبها که شوهر خسته بوده و ساز خور و پف و سر می داده، تمام مشقهای پسر رو برای خودش تکرار می کرده و هیچی هم به روی خودش نمی آورده که سواد خوندن و نوشتن داره و می تونه امضاء کنه !!!  

یه روز برام گفت که دفترچه قرض الحسنه داره و پولهایی که می تونه پس انداز کنه و یا عیدی و پولهایی که مردم بهش می دادن و یا ... رو توی دفترچه می ذاشت طوری که همسر متوجه نشه! حتی پسرها هم چیزی نمی دونستن!!! یه روز که اومد خونمون دیدم یه ور صورتش قرمز و جای کف دسته ... ازش پرسیدم ؟ گفت که شوهرش زده تو گوشش. ظاهراً دفترچه رو پیدا کرده بوده و فهمیده بوده! بهش گفتم گلی خانوم بعد چی شد؟؟؟  

- گفت " خرش کردم، سواد که نداره که، بهش گفتم توش 5000 تومانه نگه داشته بودم روز مرد برات پیرن سفید بگیرم ".  

- گفتم آفرین ! دفترچه رو چی کار کردی گلی خانوم ؟؟‌  

- عابر بانکش کردم !  

- گفتم : حالا چرا اینقدر اصرار داری مگه شوهرت تامینت نمی کنه و لاب لاب لاب ...! 

- گفت: من دارم واسه پسرام این کار را رو می کنم اونا تا حالا یه تجدید نداشتن و همیشه درس می خونن من خیلی کمکشون می کنم اونها هم پسرای باهوشین نمی خوام اراذل و اوباش و معتاد و ... بشن !‌ می خوام اونا بدونن که توی دنیا چی می گذره و بدونن ایتالیا خیلی قشنگه و اگر درس بخونن می تونن بورسیه بشن برن آمریکا و شاید هم فضانورد بشن ... بهشون وقتی این چیزا رو تعریف می کنم بیشتر درس می خونن و الحمدالله خیلی تا حالا ازشون راضی بودم اما باباشون نمی ذاره می گه تا چند وقته دیگه باید بیان کمک من و کار کنن ... میگه مرد باید کار کنه!  منم نمی گم نه ولی می گم باسواد کار کنن بهتره ! من خودمم می خوام سوادمو بیشتر کنم برم منشی بشم. پسر بزرگمو می خوام قایمکی بفرستم کلاس کامپیوتر واسه این تابستون بعد خودمم از اون یاد می گیرم... جوونم خانوم فردوسی می تونم !!!  

- من : آفرین آفرین ! بله که می تونی ... ایتالیا و اینا رو از کجا شنیدی ؟ 

- گفت : خانوم دولتی یه پیر زنه است که واسش کار می کنم ... بچه هاش همه جای دنیان !‌ دارن درس می خونن، عکس دخترش توی ایتالیا توی دیوار خونست هر وقت تمیزش می کنم آرزو می کنم که یه روزی با پسرام بریم اونجا توی اون ابه یه سکه بندازیم ... و آرزو کنیم

- من: نمی خوایی شوهرتو ببری؟ 

- گفت: اون خودش زندگی کردن مثل سگ و دوست داره ... وقتی بهش می گم حموم کن! می گه مرد باید بوی عرق کار بده و . . . لاب لاب لاب  

  

یه روز دیگه گلی خانوم نیومد هر چی به خونشون زنگ زدم هیچ کس جواب نداد و هرگز دیگه ازش خبری نداشتم !!! شاید الآن توی رم داره گل می فروشه.  

 

  

 مریم : 

 

از اول دبستان یه دختر قد بلندی همیشه باهام توی یه کلاس بود و اسمش مریم اکبری بود همیشه توی انشاهاش می نوشت: "دختر باید شوهر کند و سر و سامان بگیرد و من در آینده دوست دارم یه زن نمونه و مادر تمام عیار باشم و به شوهر و بچه هایم خدمت کنم" 

سوم راهنمایی بودیم که ساختمان آپارتمان کنار منزل پدری ما رو خریدن و ساکن شدن و مادرم هم باهاشون سلام و علیک داشت! دبیرستان با هم نبودیم ... یه روز که اومدم خونه دیدم سر کوچه یه پیکان سفید با گلهای صورتی و قرمز و روبان و... با رینگ دور سفید و ضبط گوبس گوبس، وقتی رفتم خونه دیدم مامان از آشپزخونه داره باهام حرف میزنه و کتلت درست می کنه و بهم می گه: 

-  " فری! دوستت امروز عروسیشه! مریم و می گماااا ...  

-  وااااااا .... 

- طفلی بچه است! قدش بلنده اما سنی نداره که؟  

- اون خدای شوهر بود اگه یه سال دیگه می موند دپرس می شد ...

- آخه باباش سرهنگه! مامانش چه ذوقی کرده بود از صبح تا حالا هر چی ظرف داشتیم ازم گرفته !  

- ظرف واسه چی گرفتن، واسه چی دادی ؟؟؟ می شکونن بعد می گی دوست تو بود  ...

- همه اش هم می گه بگین فرشته شب بیاد عروسیش . .  

- فیزیک منو  کی حل می کنه؟؟؟

- می گم داییت واست حل کنه ...  آخی! دلم واسش خیلی سوخت ... لباس عروسیش براش خیلی کوتاه بود!

- مگه اینجاست ؟ آرایشگاه نرفته؟  

- آره بابا طفلی رو از 10 صبح از آرایشگاه آوردن خونه. دسته گلشم مصنوعی بود! شوهرش ازش یه سر و گردن کوتاه تره، افسانه خانوم الآن ..... (کانال ترکی می شه ) 

 

سال 1378: یه روز گرم تابستون خسته از کلاس مدار نشلسکی و کار و دود تهران و بلوار آهنگ اومدم خونه بوی کتلت مامان با سبزی خوردن و گجه سرخ کرده و طبق معمول بربری و ... این بار مامان نیست ... 

- فرزانه مامان کوووووووووو؟ 

- از دست این دوستای تو !!! 

- واااااااا ... کدوم؟  

- سلام...!

- سلام...! 

- همین مریم اکبری دیگه ؟ 

- آخه نیست دوست بودیم با هم !!! حالا چی شده؟ 

- شوهرش همش کتکش میزنه !  

- خب اینکه طبیعیه که! مامان کجاست؟  

- باباش از مامان خواست بره امضاء بده واسه استشهاد محلی ! همسایه ها رو جمع کردن! دو تا هم بچه داره!طفلی بچه هاش ... می خوان طلاق بگیرن!! 

- واسه چی؟ 

- شوهرش یه زن دیگه داره !!! 

 

خانواده مریم هنوز توی اون خونه زندگی می کنن و مریم هم با دو تا بچه اش و شوهرش زندگی می کنه و با زن دوم شوهرش سازش کرد! هنوز قدش بلنده ولی نمی دونم که تونست مادر نمونه و همسر فداکار بشه یا نه؟ هنوز تصویرش توی لباس عروسی کوتاه با جوراب کوتاه سفید و دسته گل مصنوعی توی ذهنم . مریم دختر خیلی باهوش و درس خونی بود

  

  

 سهیلا :

 

.... پچ پچ های دخترهای دبیرستان در مورد پسرها و ... 

- سلام فرشته !

- سلام سهیلا خوبی؟ نوار نه یوخ؟ 

- ساقلیخ! اتوبوس نیومده! 

- چرا اومده ما هم الآن توی اتوبوسیم نمی بینی؟ 

- هاهاهاااااا! دیرم شده باید تا 10 دقیقه دیگه سر کلاس باشم! (کتابهای فرانسه و انگلیسی همیشه توی دستش بود)  

- می خوایی کیفت و بدم به مامانت؟ 

- آره ! دستت درد نکنه ! 

- امروز هم با شهرام می خوایی بری بیرون؟ 

- آره ! فقط به ساناز بگو من با شهرامم !  

 

سهیلا و شهرام همیدیگه رو خیلی دوست داشتن ...سهیلا مادر پدر خیلی پیری داشت که سواد هم نداشتن پدرش معمار بود و 6 خواهر و برادر بودن که سهیلا سومین بود ... چشماش خیلی قشنگ بود و پول تو جیبی که بهش می دادن و رو می داد واسه شهریه کلاس زبان فرانسه و انگلیسی برای اینکه بیشتر با شهرام باشه! دو کوچه بعد از ما می نشستن و مادرش همیشه هیئت ما میومد. بعد از اینکه دیپلم گرفتیم شهرام بر اثر یه تصادف با اتوبوس مدرسه فوت کرد و ضربه روحی خیلی شدیدی به سهیلا وارد شد ... یادمه که تا مدتها میرفتم پیشش و باهاش حرف میزدم و با هم می رفتیم استخر ! یادش بخیر....!

 

سال 1376 از سر کار و کلاس کنکور بعثت اومدم خونه! مامان سر کار بود و هنوز بازنشست نشده بود!  خواهر بزرگترم بهم گفت که سهیلا باهام کار داشته !  سریع گوشی رو برداشتم و بهش زنگ زدم.... 

- سلام سهیلا ! چی شده؟ 

- سلام ! الآن میآم خونتون! 

- باشه، منتظرم 

... زنگ در خونه!  (سهیلا با اون چادر نماز سفید گل گلی مامانش)

- بیا برای تو هم گرفتم! 

- اینا چیه؟ 

- فرم دانشگاه آلمانه؟ 

- نمنه! من توی ایرانیش موندم برم آلمان! 

- بیا خره پر می کنیم می فرستیم یا شانس یا اقبال !‌ شاید قبولمون کردن!  

برگه های رو ورق میزنم هیچی سر در نمیآرم ...  

- اینا رو چه جوری پر کنیم حالا؟... 

- باید پاسمونو بگیریم ؟ بابام گفت که فردا باهام میآد بریم اداره گذرنامه بعدش ... لاب لاب لاب  

خواهرم سرشو از کتاب در میآره می گه : مامان عمراً نذاره تو شرکت کنی ! زهره دوستم آلمانی می خونه می تونه کمکتون کنه !  

خواهرم راست گفت ... مادرم اجازه نداد ... من دانشگاه آزاد واحد جنوب رو به دانشگاه برلین ترجیح دادم. مادرم معتقد بود که مادر و پدر سهیلا نمی دونن که دخترشون داره چی کار می کنه.   

سهیلا پاس اش رو با هزار بدبختی گرفت و فرم هاش رو زهره پر کرد! ویزای 3 روزه برلین رو گرفت و هزینه سفر و هتل و مترجم رو دانشگاه برلین تقبل کرد!  مصاحبه اش هم موفقیت آمیز بود و تونست پذیرش دانشگاه رو بگیره. دی ماه سال 1376 برای همیشه به برلین سفر کرد. برای من مدتها نامه می نوشت و کارت پستالهای زیبایی رو از شهر برلین و دانشگاه برام می فرستاد و میگفت که کار پیدا کرده و روزی 2 مارک هم پس انداز می کنه! بعضی موقع ها هم می تونستیم با هم ایمیل بازی کنیم ... هنوز ایمیل رواج پیدا نکرده بود.  سال 1380 پدر سهیلا بر اثر کهولت سن و سکته قلبی فوت کرد و سهیلا برای مرگ پدر به ایران اومد. اون موقع خواهر دیگه اش هم ازدواج کرده بود و برادر کوچکترش توی آژانس کار می کرد تا مخارج زندگی رو بده. خونه پدر کلنگی بود و پسرها کوبیدن و ساخت و ساز کردن! آخرین باری که از سهیلا شنیدم برام نامه ای داده بود که می خواد آرزوی دیرینه خودش و شهرام رو عملی کنه و به فرانسه سفر کنه. خانواده اش از محل ما رفتن و من دیگه هرگز ازش نتونستم خبری بگیرم. خیلی توی اینترنت و فیس بوک دنبالش گشتم ولی فکر کنم اسمش رو عوض کرده !!!  فکر کنم الآن توی مارسی و یا زیر برج ایفل یا شایدم استرالیاست ...  هر جا هست موفق و موید باشه. 

 

آدما فکر های متفاوتی دارن و بسته به خانواده و جامعه فکرهاشون و آرزوهاشون فرق می کنه ! کاش همه زنها و دخترهای ایراونی می دونستن که می شه پشتکار و فداکاری گلی خانوم رو داشت زنی که از یک خانواده بیسواد و سطح پایین آرزوهای بلند داشت و برای رسیدن به اونها تلاش می کرد و روزگار رو شانسش رو آزمایش می کرد براش مهم نبود کی به آرزوش می رسه براش مهم بود که داره واسه آرزوهاش تلاش می کنه و مطمئن بود یه روزی به اونها میرسه ! حالا اینکه برسه یا نه یه سواله واسه من و شما ؟؟؟ کاش زنهای ایرانی می دونستن که دنیا خیلی بزرگه کاش مریم می دونست که می شه به جای کتک خوردن زیر دست شوهر می شه یه دونه سکه بندازه توی Trevi Fountain شهر رم و یا می شه تنهایی رفت توی برلین درس خوند و دنبال آرزوهای نوجوونی رفت ... کاش می دونست که میشه پیشرفت کرد ... میشه هم مادر بود هم مهندس، هم دکتر باشی و هم همسر نمونه ... می شه دنیا رو دید و روی رودخانه مارسی پارو زد ... میشه کوالا ها رو بغل کنی و توی جزایر هاوایی حموم آفتاب بگیری! میشه بجای چارقد سیاه روسری پولکی قرمز سرت کنی و دست و پاهات رو با حنا نقش ببندی. میشه از یه مرد تایلندی ماساژ سوئدی بگیری. میشه یه کوله پشتی پر از عشق بار کنی و بالای قله اورست رهاشون کنی! میشه سالها توی معابد بودا توی تبت زندگی کنی! می شه رقص زنهای عرب رو دید و گزلمه زنهای ترک رو خورد. میشه با زنهای برزیلی توی کارناوال ریو رژه رفت. میشه مخترع باشی و نرم افزار بنویسی. میشه مثل دزیره معشوقه ناپلئون بناپارته شد. میشه به پوست سیاه زنهای سیاه پوست دست کشید و موهای بچه هاشون رو نوازش کرد. میشه miss world بشی و میشه ناخوناتو لاک نارنجی بزنی و توی تابستون لباس سفید بپوشی میشه هر سال تابستون عروس بشی. میشه خودت رانندگی کنی و ماشین خودت رو گلهای شمدونی بزنی. میشه حساب بانکی داشته باشی و از گلی خانوم توی رم گل بخری! میشه رفت آفریقا و شیرهای آفریقایی رو از نزدیک دید. میشه از دست زنهای fiji گردنبندی از گلهای frangipani بگیری و میشه تلخی عشق سهیلا و شهرام رو چشید و می شه مثل فروغ فرخزاد شعر بگی و یگانه باشی. میشه وبلاگ نوشت ... میشه مثل Stephanie Meyer و JK Rowling  شخصیت های بزرگی رو آفرید و در " دنیا " نمونه شد!  ........... حتی می تونی به خودت افتخار کنی و سرت رو بالا بگیری و بگی من یه زن ایرانیم !   

 

( این مطلب در ادامه پستهای زنان ایرانی است) 

نظرات 21 + ارسال نظر
فاطمه سلیمانی دوشنبه 6 مهر 1388 ساعت 13:31 http://dard.blogsky.com

سلام زن بزرگ ایرانی.زن پارسی. نمی دونی چقدر خوشحال شدم وقتی نوشته هاتو خوندم و دیدم یکی داره مثل من و خیلی خیلی بهتر از من و من های دیگه فکر می کنه. شادم کردی...خدا شادت کنه ننه...!(شوخی!بزن بغل تا بقیشو بگم)
والله مادر دوست دارم در دبلاگ ما هم یه سر بزنی...بد نمی بینی...خیر امواتت اگه پسندت شد یه نومه ای کاغذی چیزی بذار تا بعد ببینیم چی میشه...

بای بای

آخ ننه دیگه دستام یارای نووشتن نداره ! .... چشم سر میزنیم ...

محمد دوشنبه 6 مهر 1388 ساعت 19:38 http://mohamed.blogsky.com/

فرشته خیلی زیبا نوشتی! اونقدر زیبا که رفتم تو فکر! اینقدر که برا این پست وقت گذاشتی و نوشتیش معلومه موضوع برات خیلی مهمه!
چقدر خوبه اینقدر ادمای دور و برت برات مهمن. این روزا این جور طرز فکر خیلی کمه! اکثرا نهایتا فکر خودشونن و بس!
برمیگردم و بازم برا این پست قشنگ نظرم رو میذارم.

ممنونم از تمجیدت. آره محمد عزیز. من نسبت به زندگی اطرافیانم بی تفاوت نیستم و به مسائل اطرافم خیلی فکر می کنم! خیلی چیزها توی ذهنمه که باورت نمی شه نمی تونم بنویسم و یا به قلم آوردنشون خیلی سخته و یا بعضی موقع ها جو وبلاگ اجازه نمی ده !‌ و بعد از یه مدتی به فراموشی سپرده می شن ...

لاله دوشنبه 6 مهر 1388 ساعت 23:13 http://barani.ca

چقدر زیبا نوشتی فرشته. خوب که فکرش رو میکنم میبینم این سه زن و شخصیتشون تو وجود هر زنی میتونه باشه. به قول خودت میشه یه زن نمونه و مادر مهربون بود و تحصیل کرده باشی و برای خودت کار کنی و ... همه اینها حق هر زنی هست. ولی تو وجود بعضی ها فقط یه بعدش رشد پیدا میکنه. شرایط اطراف آدمها بی تاثیر نیستند ولی میشه بعد سهیلای وجود آدم یا گلی خانومش باعث پیشرفت بشه و آدم رو به جایگاهی که حقشه برسونه، هر جای دنیا که باشه.
خیلی خیلی پست جابی بود. دستت درد نکنه :)
راستی اگه فرصت کردی میشه راجع به لیزر موهای زائد و انواع دستگاه ها و تفاوتهاشون بنویسی؟

اره دقیقا همینطوره ! خیلی ها دوست دارن همون جایی که هستن بمونن و فکر می کنن دیگه آخر راهن! مثلا گلی خانوم می تونست بی خیال بشینه و شوهرشو تحمل کنه و مثل اون به قول خودش مثل سگ زندگی کنه! اما نمی خواست و من مطمئنم روزی به هدفش خواهد رسید.

در مورد موهای زائد و لیزر و دستگاه ها هم حتما می نویسم .

کوروش پارسا سه‌شنبه 7 مهر 1388 ساعت 05:06 http://kaspian.blogsky.com

با پروانه پرواز می کردم که از دور بوی گل شنیدم اومدم خوندمو لذت بردم .قلمت زیباست

هم اسمتون زیباست هم پیامتون ! سپاسگذارم

نگاهی نو سه‌شنبه 7 مهر 1388 ساعت 05:30

خیلی خیلی خیلی نوشته ات را دوست داشتم
من و خواهرم جز کسانی بودیم که همیشه می گفتیم از کشور خارج میشیم. خواهرم که فاصله سنی اش با من کمه از ایران خارج شد و بعد در سازمان ملل همون کشور به عنوان مترجم استخدام شد و من هم ۲ سال بعدش کشور را ترک کردم. از بچگی پدرم بهمون گفته بود شماها باید برین خارج از ایران زندگی کنید . کاری که دایی هام انجام داده بودند.
جالبی امر این بود که من بخاطر داشتن اسم خارجی از همون بچگی می دونستم در ایران زندگی نخواهم کرد. نمی دونم یه جورهایی حس بچه گانه بود
و جالبتر از اون الان که نگاه می کنم می بینم

من هدفم از نوشتن اینها این نبود که با خارج شدن از کشور پیشرفت می کنیم !!!! من هدفم این بود که خیلی از زنها بدونن که می شه در چارچوب زندگی نکرد و آزاد اندیشید.

من خودم پیشرفتم رو در خارج شدن از ایران می دونستم چون نتونستم جایی رو که می خواستم پیدا کنم.

امیدوارم همیشه موفق باشی.

نگاهی سه‌شنبه 7 مهر 1388 ساعت 05:32

به خیلی از ارزوهای نوجوانی ام دست پیدا کردم.
اره خواستن توانستن است

امیدوارم همیشه پیروز و سربلند باشی و به ارزوهای بعدی ات هم برسی.

پروانه سه‌شنبه 7 مهر 1388 ساعت 21:14 http://www.parvazbaparwane.blogspot.com

صدای کف زدنمو می شنوی...لبخند می زنم و اشک تو چشمام حلقه زده

صدای کفتون رو می شنوم و تعظیم می کنم. سپاسگذارم.

از این فکرها خیلی تو سرمه که باید به قلم بیارم اما منتظرم!

پروانه سه‌شنبه 7 مهر 1388 ساعت 21:20 http://www.parvazbaparwane.blogspot.com

میشه شیرین عبادی بود
میشه شهره آغداشلو بود
میشه ندا بود
می شود قمر بود

..
با تو مهم رای هستم با این فکر مرد سالارانه به همه جا می توان رسید و همه کاری می شود انجام داد

میشه انوشه انصاری بود !

بله کاری که گلی خانوم ها می کنن. باور کنین اینجور زنها مردهاشون رو به زانو در میآرن.

Anti Dictatorship سه‌شنبه 7 مهر 1388 ساعت 23:15 http://dictatorship.wordpress.com

عالی بود/
یکی از مفیدترین و آموزنده ترین پست هاتون بود/
موفق باشید/

خوشحالم که خوشتون اومده و امیدوارم که واقعا آموزنده بوده باشه

فاطمه سلیمانی چهارشنبه 8 مهر 1388 ساعت 17:29 http://dard.blogsky.com

سلام علیکم و رحمه الله و برکاته...!
شما را لینک نمودم خواهرم.شما نیز این بنده را به غلامی لینکتون قبول کنین.
چاکر شما
فاطی

سلام فاطی قشنگه .... به جمع لینک دونی من خوش آمدی

محمد چهارشنبه 8 مهر 1388 ساعت 19:17 http://mohamed.blogsky.com/

من عاشق گلی خانوما هستم. آدمایی که از مرز جنسیت و چیزای دست و پاگیر و متعصبانه گذشتن و دنیاشون رو خودشون میسازن.
حالا این گلی خانوما اگه امکانات داشتن باور کن میشدن یه به قول خودت انوشه انصاری و تا ماه میرفتن! به نظر من گلی خانوما خیلی تو ایران زیادن. گلی خانم اونقدر بزرگ فکر میکرد که اگه فقط شوهرش دوسش داشت و یه کم حمایت فکریش میکرد و همراهش میشد با هم به همه جا میرسیدن. حیف این همه گلی خانوم که دارن دست و پا میزنن.

اصلا دلم برا مریما نمیسوزه! اونها خودشون خواستن که درس عبرت بقیه بشن. این انتخاب خودشونه و حتی اگه بهترین مرد عالم هم گیرشون بیفته حرومش میکنن!
دختراییکه خودشون و شوهرشون و بچه هاشون رو لایق هیچی نمیدونن و یه مرد بیچاره رو بدبخت میکنن.

سهیلا ها هم کم کم دارن زیاد میشن.زمان ما کم بودن ولی حالا دارن زیاد میشن.یعنی به نظر من گلی خانومای نسل قبل سهیلاهای همین نسلن با این تفاوت که از همون اول میرن دنبال رویاهاشون و معطل هیچ کی نمیمونن!

در ضمن به نظر من این پستت مثل شعرای فروغ بود.به همین خاطر به دلم نشست.

مردهایی مثل تو هم خیلی کم نیست! یا شایدم کمه ! که دوست داشته باشن زنهاشون پیشرفت کنن و گلی خانوم باشن!

خوشحالم که به عنوان یک مرد از این پست خوشت اومده. احسان و حسام و ... آقایون هم این پست رو خوندن اما نظر نذاشتن ... جای بسی سوال است که نظر اینجانبان چه می باشد؟؟؟

سحرناز پنج‌شنبه 9 مهر 1388 ساعت 14:13

عالی بود دوست عزیز.لذت بردم.با اینکه قوانین مهاجرت برای استرالیا تغییر کرده(کمی دست و پاگیر شده)و من خیل ناراحت بودم ولی این مطلب بهم آرامش داد.مرسی

احسان جمعه 10 مهر 1388 ساعت 00:45

اون هایی که نظر نذاشتن لزوما بی نظر نیستن... شاید یه کم درگیرن وقت نمیکنن اصلا بیان کامپیوتر باز کنن... آره؟؟

به نظر من چیزی که نوشتی فقط مال خانم ها نیست... چون هستن مردهایی که زندگیشون بی شباهت به گلی خانم ها و سهیلا ها و بقیه نیست...شاید تفسیر تو نسخه دلنشین تر چه کسی پنیر مرا جابجا کرد باشه...

اما یه چیزو نباید فراموش کرد که همیشه تلاش برای تغییر نمیتونه درست باشه. بعضی چیزها توی زندگی سر جای خودشونن و اگه بخوای جاشونو عوض کنی اونوقته که به مشکل بر میخوری. شاید سهیلا و یا گلی خانوم بااین مدل زندگی و ارزوهاشونه که الان میتونن زندگی قشنگی داشته باشن.... فکر کنم باید بیشتر فکر کرد...

تو هم با این " چه کسی پنیر مرا جابجا کرد" کشتی!!!

شیرین جمعه 10 مهر 1388 ساعت 21:16

سلام فرشته جان . آدما همیشه به همونی که تو ذهنشون واسه خودشون ساختن میرسن حالا یه گاماس پایین تر یا بالاتر.
امیدوارم که همه آدما به چیزایی فراتر از ساخته های ذهنیشون برسن.
چیزایی که می نویسی خیلی جالب و متاثر کنندست. ممنون.

سلام شیرین عزیز.
موافقم با شما ... کاملا صحیحه! و من هم امیدوارم به اون چیزی که لایق اش هستن برسن

نگاهی نو دوشنبه 13 مهر 1388 ساعت 11:10

منظورم این نبود که از ایران خارج شدم و پیشرفت کردم . چون من تو همون ایران بهترین پشرفتهای خودم را هم داشتم ولی منظورم این بود که خواستم خارج شم و تلاش کردم و موفق شدم . پوینت من خواستن و توانستن بود

آره باهات موافقم ! خواستن توانستن است...

ثنا چهارشنبه 15 مهر 1388 ساعت 06:21 http://rahecanada.behblog.com

سلام
رویاهای امروز تو آینده واقعی تو هستند سعی کن رویاهای بزرگی داشته باشی که اگر خود بخواهی به واقعیت می پیوندند
خاطرات جالبی بودند
موفق باشید

سارا جمعه 17 مهر 1388 ساعت 08:36

فرشت عزیز
سلام نوشته ات خیلی قشنگ بود و فکر میکنم به دل همه نشست چون مطلب بدبختی ها و گرفتاریهای ایران برای همه ملموس است... قلمت و فکرت و خلاقیتت عالی است
می دونی اگه ایران میموندی شاید یکی از دوستات تو وبلاگش در استرالیا مینوشت: .... دختری بود به نام فرشته... در نویسندگی استعداد خوبی داشت و خیلی خوب مطلب رو برای خواندده موشکافی میکرد... ولی.. خوب بعد از یه مدتی وبلاگشو فیلتر کردن و ما نمیدونیم ........

جالب بود! ممنون از لطفت سارا جان

عارف جمعه 17 مهر 1388 ساعت 10:13

خیلی جالب بود.مخصوصا وقتی که برای نوشته هات می ذاری قابل ستایشه.

علی دوشنبه 2 آذر 1388 ساعت 07:44

سلام. هیچ وقت قلم خوبی نداشتم. واقعا عالی بود. اآفرین

خواهش می کنم

بانوی مهر چهارشنبه 18 آذر 1388 ساعت 00:41 http://mahvamehr.persianblog.ir

سلام فرشته ایرانی خیلی خوشم اومد از نوشته هات.عالییییییییییییی بود.

آفتاب سه‌شنبه 28 دی 1389 ساعت 14:09

بسیار زیبا مینویسی نوشته هات آدمو به فکر وامیداره . نوشتت برای من یه تلنگر بود که به خودم بیام و دنبال اهدافم باشم.عالییییییی بود

ای افتاب جان ...! خوشحالم از اینکه روت تاثیر مثبت داشت ... بازم بیا پیشم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد