می دونم ... بلدم

یکی از زن دایی هام یه اخلاقی داره همیشه همه چیزو بلده و می دونه با وجود اینکه هیچی رو نمی دونه مادرم همیشه هر وقت اینا از خونه ما میرفتن یه داستان تعریف می کرد که خیلی باحال بود ... آخر این داستان هم همه باید می خندیدن تا خشم خواهر شوهر (مادر بنده) فروکش می کرد!!!  ولللللللللی خدایی زندایی اعصاب خورد کنی دارم.


روزی زن حاکم شهر به خونه همسایه میره و از زن همسایه می پرسه که آش چجوری درست می کنن ؟؟؟ زن همسایه شروع به توضیح دادن می کنه که:

اول پیاز داغ می کنی ؟

زن حاکم : این و می دونستم

زن همسایه : بعد ادویه و نمک میزنی 

زن حاکم : این و می دونم

زن همسایه : بعد حبوبات خیس شده رو میریزی

زن حاکم : این و می دونم

زن همسایه : بعد آب میریزی

زن حاکم : این رو می دونم

زن همسایه : بعد سبزی رو میریزی

زن حاکم : این بلدم

زن همسایه : در آخر هم یه آجر گنده گلی برای قوام میندازی تو آش


زن حاکم هم که نکته رو گرفته بود گفت: این رو هم می دونستم


زن حاکم  فردا با چشمانی کبود و ور آمده به در خانه همسایه رفته که " این چه آشی بود که بجای روغن روش گل واستاده بود ؟؟؟

زن همسایه هم گفت " آخه من هر چی گفتم ... تو گفتی : بلدم و می دونم ... منم گفتم حتما این رو هم می دونی که آجر رو توی آش نمیندازن !!!!

د آخه اگه بلدی چرا می پرسی؟؟؟


آدمهایی که فکر می کنن بلدن نه تنها بلد نیستن بلکه از ضریب هوشی خیلی پایینی هم برخوردارن می گین نه!!! به دور و بری های خودتون یه نگاه بکنین ... حتما یه چهار پنج تایی پیدا می کنین که مقایسه کنین...


نظرات 12 + ارسال نظر
fari چهارشنبه 12 اسفند 1388 ساعت 14:38

salam fereshte jon omidvaram ke hamishe shad va sar zende bashi yek mahi mishe ba vebet ashna shodam kheli gashange adat kardam 2 roz yek bar behesh sar bezanam chon khales minevisi khoda govat

پس چرا نظر نمی ذاشتی؟؟؟؟ خوشحالم از اینکه پستها رو دوست داشتی. نظر خوانندگان برای نویسندگان پشتوانه ای برای نوشتنه.

محسن چهارشنبه 12 اسفند 1388 ساعت 15:12 http://after23.blogsky.com/1388/12/10/post-247/

قصه قشنگی بود.
حالا شما چن بار این قصه رو شنیدی؟ حداقل به تعداد دفعاتی که زندایی رو دیدین؟

خوشبختانه دیگه الآن قصه چرخیده روی نسل پنجم خانواده !!!

زهرا چهارشنبه 12 اسفند 1388 ساعت 15:27 http://zolalgoie.blogsky .com

بح ساعت 5
قدیم: به آهستگی از خواب بیدار می‌شود. نماز میخواند و سپس به لانه مرغها میرود تا تخم مرغها را جمع کند
جدید: مثل خرچنگ به رختخواب چسبیده و خر و پف میکند.

صبح ساعت 6
قدیم: شیر گاو را دوشیده است ، چای را دم کرده است ، سفره صبحانه را باعشق و علاقه انداخته و با مهربانی مشغول بوسیدن صورت آقای شوهر است تا از خواب بیدار شود.
جدید: بازهم خوابیده است


صبح ساعت 7
قدیم: مشغول مشایعت آقای شوهر است که از در خانه بیرون میرود و هزار تا دعا و صلوات برای سلامتی شوهر کرده و پشت سرش به او فوت میکند.
جدید: هنوز کپیده است.....به وب من هم سر بزن ممنون میشم

قصه تکراری دوست نداررررررم

http://www.vaa.ir چهارشنبه 12 اسفند 1388 ساعت 17:28 http://www.joking.ir

سلام دوست گلم [گل]

سلا م دوست گل تر من!!! شما رو نمی شناسم؟ می شناسم ؟

حسام چهارشنبه 12 اسفند 1388 ساعت 18:05 http://hessamm.blogsky.com

چه جالب که تو و محسن همزمان یه پست با این موضوع نوشتین.

من از آدم های این مدلی خیلی بدم میاد که همیشه همه چی رو بلدن. راست می گی، آدم هایی که ضریب هوشی پایین تری دارن اینجوری رفتار می کنن.

این مثل هم یه حکایت قدیمیه که من اینجوری شنیدم که آخرش می گه: یه گل هم بذار بر سر دیگ! و بعد بقیه ماجرا.

اصلا ضرب المثل یه گل هم بذار بر سر دیگ که به اینجور آدم ها گفته می شه از همینجا اومده.

این پست در جواب پست محسن بود که در قسمت نظرات ایشان هم گفتم ... چون زیاد بود اینجا نوشتم !!!

فکر می کنم این همون داستانه ولی مامان برای اینکه ما گوش کنیم هر دفه جدیدش می کرد..

امشب کیمیا و الینا میان خونمون (((: جاتون خیلی خالیه.

یاسمن پنج‌شنبه 13 اسفند 1388 ساعت 04:45 http://astronomyandspace.blogfa.com

منم باهت موافقم .
خود من هم وقتی که برای یک کسی چیزی رو میگم و در واقع بهش یاد میدم و اون هی میگه میدونم اعصابم خرد میشه و سعی میکنم دیگه هیچ چی بهش نگم...
خیلی هم اعصب خرد کن میگند : میدونم... میدونم...

هیچی هم نمی دونن ... حرفت رو قطع کن بعد ازشون بپرس " خب بقیه اش رو توضیح بده ؟؟؟ اگر بلد بودددددددددد

محمدرضا پنج‌شنبه 13 اسفند 1388 ساعت 14:17

سلام
از اولین پستتون تا همین آخری رو یه جا نشستم خوندم.
واقعا چه شیرینه رفتن و نموندن
منم چند ماهی هست که به تب و تاب افتادم اما حالا کو تا ۳ ساله دیگه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

اووووووووووووه پستهای 3 سال رو چجوری یه جا نشستی خوندی؟؟؟

چشم بهم بذاری 3 سال میآد و میره ... می گی نه امتحان کن

احسان جمعه 14 اسفند 1388 ساعت 12:26

سعدی خدا بیامرز بود که میگفت: خدا به ما دو گوش داده و یک زبان یعنی دوتا بشنو و یکی بیشتر نگو ( تو همین مایه ها بود)

واقعا کاش همه اول میشنیدیم بعد اظهار نظر میکردیم...

اظهار نظر که جای خود داره اظهار فضل اعصاب آدم رو خورد می کنه

پروانه جمعه 14 اسفند 1388 ساعت 16:53 http://www.parvazbaparwane.blogspot.com

این داستان سندی است که استواری ادبیات شفاهی مان را نشان می دهد. امیدوارم ما هم بتوانیم به نسل های پس از خو د منتقل کنیم.

من که این کار رو می کنم. ممکنه که نحوه گفتن و شکل کلمات تغییر بکنه ولی داستانها به همون شیرینی گذشته خواهند موند.

حسام شنبه 15 اسفند 1388 ساعت 15:35 http://hessamm.blogsky.com

من بعد از اینکه کامنت گذاشتم رفتم توی وب محسن و کامنتت رو خوندم که در جواب اون پست اینو نوشته بودی.

کاش از کیمیا و الینا و خودتون برام عکس بفرستین.

راستی چرا احسان از سعدی نقل کرده؟ باید از فردوسی یه چیزی می گفت!

باشه عکس می فرستم ... واااااااای الینا اینقدررررر شیرین شده !!! دیشب از دستش مرده بودیم از خنده !!!

نمی دونم چرااااااا؟ فکر کنم بلد نبوده از فردوسی چیزی بنویسه

حسام شنبه 15 اسفند 1388 ساعت 18:57 http://hessamm.blogsky.com

مگه می شه احسان چیزی رو بلد نباشه؟

اگه فردوسی چیزی در این زمینه نگفته باشه، احسانی که من می شناسم می ره از توی گور بلندش می کنه مجبورش می کنه یه بیت شعری چیزی بگه بعد دوباره بمیره!

محمد شنبه 15 اسفند 1388 ساعت 21:20 http://mohamed.blogsky.com/

جالب بود !
از آدمایی که زیاد حر میزنن اصلا بدم نمیاد ولی اظهار فضل بیخودی برام فقط خنده داره! تازه معمولا با این جور افراد همراهی هم میکنم تا هم اون بیشتر حالشو ببره و هم خودم بیشتر بخندم.)

من اینقدر اغصابم خورد میشه که دلم می خواد خفشون کنم ولی چیزی هم نمیگم !!! چرا من بگم بذار یکی دیگه خیطشون کنه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد