بی بی طبیعی

امروز من کلی به این عکس خندیدم ... چقدر طبیعی !!!   

 

                                

خانه دوست کجاست ؟

صدای نعلبکی و استکانهای کمرباریک و قل قل قلیون و صدای فواره و شرشر آب و بوی زغال و تنباکوی تازه سیب و دود قلیون و نوازش نسیم ملایم پاییزی روی موهام منو به اونجا کشوند... 

  

- سلام  

- سلام ننه ... خوش اومدی! غریبی؟؟ تا حالا ندیده بودمت !!!

- نه غریب نیستم ماله همین دیارم!  

- رهگذری؟ 

- نه نیستم  

- کجا می خوایی بری؟ 

- ایران و می شناسی؟ 

- هی !آه! آره ننه ... می خوایی بری پیش ایران؟ 

- خیلی چیزا شنیدم، راست می گن عوض شده ؟ 

- هیس !!!! چایی می خوری؟ گرسنه ای ؟ از راه دور اومدی؟   

- می تونم بیام تو ؟ یه زمانی ممنوع بود هااااا؟ 

- خیلی وقته که زن و مرد یکی شدن ... قلیونم آزاد شده. رفتیم زیر نظر صنف کافی شاپ ها!!!! بیا مادر بیا تو بیا! الآن پرده خونی ندا شروع می شه! میر حسین می خواد از جوانمردی سهراب و ندا بگه.  

(طفلی پیر زن به رودابه می گه ندا ... )

- نه !! ننه ! کجای کاری دیگه وقتی ندا و سهراب هستن که کسی از اونها نمی گه !  

 (این از کجا فهمید من دارم به  چی فکر می کنم ؟؟؟) 

- من می فهمم دیگه! 

- ایران کجاست؟  

- تا قبل از انتصاب هر کی میومد اینجا از ما می پرسید " خانه دوست کجاست " حالا همه آدرس ایران رو می گیرن! خوبه نگفتی "رای من کجاست؟ "

- شما ایران و می شناسید؟؟؟  

(انگار  گوشاش سنگینه، موهای سفیدش که از ریشه در اومده با موهای حنا گذاشتش قاطی شده! حنای ناخوناش با سرمه چشماش و موهای بافته شده نشون از شادی روزگارشه. انگار از یه چیزی می ترسه، همش نگرانه! می تونم تو چشماش بخوونم. توی یه فاز دیگه است ... هر چی سوال می کنم حرف خودش رو میزنه!!! )

- الآن می گم سید برات دیزی بیاره ... اینجا کافی مافی نداریم هاااااا اما بستنی زعفرونی با خامه داریم.

- نه باید برم وقت تنگه! دست شما درد نکنه! برگشتنی حتما میآم، یه دیزی با ریحوون هم می خورم. بستنی هم پشتش!!!

- قدمت سر چشم دخترم ... هر وقت اومدی در اینجا به روی همه جوونا بازه!  

- حالا از کجا می تونم برم ایران و ببینم ؟   

(شیر سماور و با دستمال قرمز رنگی تمیز می کنه ! قدش به زور به بالای سماور می رسه. قوری رو میذاره سر جاش...)

- اول باید شال سبز داشته باشی؟ داری ؟ 

( دستمو می کنم توی کوله پشتی ام و یه شال اتو کرده و تا خورده نشونش می دم) 

- 6 ماه نگه داشتمش.....  

- پیر شی جوون ...  اسمت چیه؟ 

- رهگذر! اسم شما چیه؟ 

- ایران! 

 

  

  

--پاشو باید مانتو و روسری سرمون کنیم!  

-آ-آآآآآآآآآآی بالاخره رسیدیم چقدر طولانی بود هاااااااا !!  

--اولین کاری که می کنی چیه؟ 

--نون سنگک و دیزی و کشک بادمجوون... A380 هم عجب چیزیه هااااا

( دستمو می کنم توی کوله پشتی ام و یه شال سبز اتو کرده و تا خورده در میآرم و سرم می کنم و آماده واسه دیدن ایرانم ) 

   

--- اینجا ایرانه ؟؟؟

من آبیم

 

 

همه ی مداد رنگی ها مشغول بودند...به جز مداد سفید... 

هیچ کسی به او کار نمی داد...  

همه می گفتند:{تو به هیچ دردی نمی خوری}...  

یک شب که مداد رنگی ها...توی سیاهی کاغذ گم شده بودند...  

مداد سفید تا صبح کار کرد...ماه کشید...مهتاب کشید... و آنقدر ستاره کشید که کوچک وکوچک و کوچک تر شد... صبح توی جعبه ی مداد رنگی...جای خالی او...با هیچ رنگی پر نشد !

 

مداد سفید توی جعبه مداد رنگی های من هیچ وقت به درد نخورد و همیشه سالم می موند و همیشه با خورم می گفتم " اصلا چرا این رنگ رو می زارن چرا به جاش صورتی و یا ابی و بنفش نمی زارن؟؟؟ " ......... حالا می فهمم چرا به دردم نخورد چون من هیچ وقت شب نکشبدم هیچ وقت سیاهی رو دوست ندارم و همیشه نقاشی هام پر بودن از رنگهای شاد و گلهای خوشبو!  

ولی خوب مشکی رنگ عشقه! و سفید هم رنگ صداقت ! اصلا کی گفته مشکی رنگ غمه صداقت رنگ سفید؟؟؟  

   

من رنگ آبی رو خیلی دوست دارم واقعا دوست دارم اما نمی دونم چرا لابلای لباسهام هر چی می گردم آبی پیدا نمی کنم؟؟؟ خیلی وقته که یادم رفته رنگ مورد علاقم چی بوده؟ یه پرفسور به نام ( نم نمینه) می گه : هر وقت خواسته هات از آینده یادت رفت بدون خودت رو فراموش کردی! من خودمو فراموش کردم ؟؟؟ یا نه ؟؟؟ 

من می گم من منتظر یه اتفاقم  

یه اتفاقی به سپیدی ستاره ها و سکوت سیاهی شب!  

یه اتفاق ساده ! 

یه شانس؟ نه!!! به شانس عقیده ندارم!  

..... یه بازگشت به آبی هاااااااااااااااا  

چرا آدما خواسته هاشون یادشون می ره ؟؟؟ 

چرا اراده کردن خیلی سخته ؟ چرا تصمیم گرفتن راحته اما سر قولت موندن و عمل کردن خیلی سخته؟؟؟ چرا کارهای شدنی نمی شه؟ 

 

این نوشته رو پارسال همین موقع ها نوشتم که با خوندنش حال و هوای ایران رو برام تازه کرد!